نماز و قران،راهی به سوی بهشت و سعادت

"نمازموجب اجابت دعاها است"."خواندن قران،برترین عبادت است." از پیامبر اکرم(ص)

نماز و قران،راهی به سوی بهشت و سعادت

"نمازموجب اجابت دعاها است"."خواندن قران،برترین عبادت است." از پیامبر اکرم(ص)

بایگانی
محبوب ترین مطالب
نویسندگان

۲ مطلب با موضوع «داستان قرانی» ثبت شده است

۰۴
دی
یکی از شب ها ،فضیل قصد داشت ،مانند همیشه یکی از خانه هایی را که از قبل شناسایی کرده بود سرقت کند،از قبل خانه ای در نظر گرفته بود.خنجر به دست در تاریکی حرکت می کرد، تا به خا نه ی مورد نظر رسید.از دیوار خانه بالا رفت و خود را به حیاط خانه رساند.نور چراغی از داخل یکی از اتاق هاتوجهش را جلب کرد.صاحب خانه هنوز بیدار بود و در دل شب قران می خواند.فضیل برای گذراندن وقت به گوشه ای خزید و پنهان شد تا کسی که قران می خواند،بخوابد.او در سکوت شب صوت زیبای قران را می شنید، از انجا که معنای ایات قران را می فهمید،بسیار تحت تاثیر و نفوذ ایات قران قرار گرفت؛او به فکر عمیقی فرو رفت،گویا روزنه ای به عالم دیگر برای او باز شده بود،بغض او ترکید و در تنهایی به حال خود گریست،اشک چون باران در گونه های او جاری شد.
جذابیت و معنویت قران هر لحظه او را بیشتر تحت تاثیر قرار می داد،کم کم روزنه ای از نور بر وجودش تابید و سراسر روحش را فرا گرفت.
در این میان،این ایه را شنید:
                                          (اَ لَمْ یَاْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللّهِ)
                              ایا وقت ان نرسیده است که دل های مومنان به یاد خدا خاشع گردد؟!
از ان به بعد دیگر مردم او را به جای فضیل سارق،فضیل عارف می شناختند.
  • محب العباس
۱۳
آذر

دیروز شیطان را دیدم .در حوالی میدان، بساطش را پهن کرده بود و فریب می فروخت  .              

مردم دورش جمع شده بودند ،هیاهو می کردند و بیشتر می خواستند.                  

توی بساطش همه چیز بود :غرور ، حرص ، دروغ و خیانت ،جاه طلبی و قدرت .  هر کس چیزی می خریدو در ازایش چیزی می داد .بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی ها پاره ای از روحشان را  .بعضی ها ایمانشان را می دادند و بعضی ها ازادگی شان را .  شیطان می خندید و دهانش بوی بد جهنم می داد حالم را بهم می زد ،دلم می خواست همه ی نفتم را توی صورتش بپاشم .انگار ذهنم را خواند ،موذیانه خندید و گفت :من کاری با کسی ندارم ،فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم ،نه قیل و داد می کنم و نه سی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد می بینی آدم ها خودشان دور من جمع شده اند .

جوابش را ندادم . آن وقت سرش را نزدیک تر آوردو گفت :البته تو با این ها فرق می کنی .تو زیرکی و مومن .زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد .اینها ساده اند و گرسنه .به جای هر چیزی فریب می خورند                         

از شیطان بدم می آمد ، حرف هایش اما شیرین بود . گذاشتم که حرف بزند . و او هی گفت و گفت .ساعت ها کنار بساطش نشستم . تا این که چشمم به جعبه ی عبادت افتاد  که لابه لایچیز های دیگر بود .دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم .با خودم گفتم بگذار یک بار هم شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد                                   

به خانه آمدم و در جعبه ی کوچک عبادت را باز کردم .توی ان اما جز غرور چیزی نبود .جعبه ی عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت . فریب خورده بودم .دستم را روی قلبم گذاشتم ،نبود . فهمیدمکه آنرا کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ،تمام راه ا لعنتش کردم،تمام راه را خدا خدا کردم می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم ،عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم .به میدان رسیدم.شیطان اما نبود                             

آن وقت نشستم و های های گریه کردم ،از ته دل .                        

اشک هایم که تمام شد ،بلند شدم  ،بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم ،که صدایی شنیدم ...صدای قلبم را .

پس همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم .به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود

  • محب العباس